طفا" چند تا نفس آروم و عمیق بکشین و از خدا بخواین در پذیرش این درس به همه ی ما کمک کنه!بهتره اول ، اشیا قابل پرت کردن رو از جلوی دستمون دور کنیم و بعد به کشف نیمه ی تاریکمون بپردازیم! لطفا" از شکوندن مونیتور و خروج از وبلاگ هم، خودداری کنین!ای بابا!کجا؟! شما، شجاعتر از این حرفهایین!

اعتراف می کنم ،که من خودم هم هنوز با پذیرش بعضی از صفات نیمه ی تاریکم مشکل دارم اما میدونم احساس آرامش و سعادت کامل مال وقتیه که همه ی صفات نیمه ی تاریک رو بشناسیم!

پس دستت رو به من بده و همراه من بیا. اگه قبول نکردی، اگه عصبانی شدی، اگه شروع کردی به انکار بیشتر، باز هم ادامه بده! خود این عکس العمل ها یعنی داری مستقیم به طرف کشف نیمه ی تاریکت می ری!

یادت باشه ما آدم های شجاعی هستیم که می خوایم خودمون رو واقعا" بشناسیم! فراموش نمی کنیم جنگیدن با دشمنی که آدم میشناسدش، خیلی راحت تره تا کسی که در تاریکی پنهان شده و نمی بینیمش!پس ما باید صفاتی رو که از خودمون در نیمه ی تاریک وجودمون مخفی کردیم، به روشنی بیاریم و بشناسیم! اما این خیلی کار سختیه!واقعا" سخت ترین قسمت درس های ذهنی، حتی سخت تر از پرواز روح، پذیرفتن سایه و صفاتیه که در اون مخفی کردیم!

من کسی رو میشناسم که بعد از مدتها تمرین های سخت ذهنی و گذروندن دوره های خیلی سخت تله پاتی و خروج روح از بدن ،وقتی به درس نیمه ی تاریک رسید،اومد کتاب نیمه ی تاریک رو جلوی ما پرت کرد و گفت: من دو شبه نخوابیدم! اگه از عصبانیت نمردم فقط واسه ی اینه که بیام بهتون بگم " من نیمه ی تاریک ندارم! من، این نیستم! ما فقط بهش لبخند زدیم و گفتیم اگه "این" نیستی پس چرا اینقدر بر آشفته شدی؟!

البته اینم بگم که مدتی بعد، اون دوباره تمرینهاش رو از سر گرفت، اما جالبه که با کشف هر صفت جدید در سایه اش، باز می اومد و کتاب رو پرت می کرد و ....این داستان مدام تکرار می شد. خلاصه این که همیشه کتاب و جزوات نیمه ی تاریکش پاره پوره و چسب خورده بود!

خوب! عزمت رو جزم کردی که با خودت صادق باشی؟! پس، بسم الله...

 

                          راههای شناخت نیمه ی تاریک :

 

راه اول (شناخت فرا فکنی) :

طبق علم روانشناسی، ما صفاتی رو که در خودمون انکار می کنیم، به دیگران فرا فکنی می کنیم!در واقع " من" صفاتی رو که در درون خودم قایمش کردم تا خودم و دیگران ازش با خبر نشیم ،رو، به دیگران نسبت می دم ، تا در ته وجودم احساس آرامش کنم که "آن صفات متعلق به دیگریست نه من!"

دبی فورد در کتاب نیمه ی تاریک وجود می گه که:" ما نمی تونیم صفتی رو که در خودمون نداریم، در دیگران، تشخیص بدیم!یعنی ما تمامی آنچه که می بینیم و از آن خوشمان یا بدمان می آید، هستیم!وقتی با انگشت اشاره به طرف کسی نشانه می روی، به یاد بیار که در همون حالت، سه انگشت دستت، خود تو رو نشونه گرفتن!"

یادتونه که توی دو پست قبل، قرار گذاشتیم تا با هم تمرین کنیم و ببینیم که چه خصوصیاتی در دیگران ما رو عصبانی یا غمگین می کنه؟ و ما چه خصوصیاتی رو به دیگران نسبت می دیم؟ حالا به لیستتون رجوع کنین! همه ی صفاتی که به دیگران نسبت دادین، همون صفاتیه که سالها قبل یه جورهایی به این نتیجه رسیدین که نباید در شما وجود داشته باشه! پس توی یه اتاق از کاخ وجودتون، قایمش کردین و اینقدر جلوی دیگران انکارش کردین که دیگه خودتون هم یادتون نمی آد واقعا" یه زمانی اون صفت در شما هم بوده!پس آنچه که به دیگران فرا فکنی می کنیم ، ما هستیم!

نکته: ما فقط صفات بد رو به دیگران برون فکنی نمی کنیم! خیلی وقتها ما صفات مثبت رو هم به دیگران نسبت می دیم. اون ها هم صفات سایه ی ما هستند که ما نتونستیم بپذیریمشون و به همین دلیل به دیگران نسبت می دیم!پس حتما" به تحسین هایی که از دیگران می کنین ، هم ،دقت کنین و ازشون لیست بردارین.

 

راه دوم (از چه می رنجیم) : ببینین وقتی با دیگران مجادله می کنین و اون ها صفاتی رو به شما نسبت می دن، فقط از بعضی از اون صفت ها واقعا" از ته دل می رنجین! یعنی یه سری صفات هست که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستین بپذیرین که اون ها متعلق به شمان! اون ها هم صفاتی هستند که شما یه زمانی درقسمت " سایه"   وجودتون،مخفیشون کردین!

این همه عصبانیت از شنیدن اون صفات، به خاطر اینه که ما همه ی عمر تلاش کردیم تا پنهان کنیم که اون صفات رو داریم، اما حالا یک نفر پیدا شده و داره به ما می گه " ما، آن هستیم!" اون صفات،رو یاد داشت کنین چون کلی کار باهاشون داریم!

 

راه سوم(شناخت بار احساسیمون نسبت به کلمات) :

یه لیست از صفات خوب و بد تهیه کنین.بنشینین جلوی آینه و با صدای بلند ، اونها رو، به شکل جمله ی " من......هستم!" بخونین. مثلا" بگین من بدجنسم .من دروغگو هستم. من دوستداشتنی هستم. من زیبا هستم و.... ببینین نسبت به کدوم صفات خوب و یا بد، یه احساس خاصی دارین و پذیرفتنش براتون سخته.( به این میگن داشتن بار احساسی نسبت به کلمات). اون ها رو هم یاد داشت کنین چون قطعا" جزو صفات نیمه ی تاریک شما هستن.( نگران نباشین! این کار تولید ماند نمی کنه! چون شما در حال کشف چیز هایی هستین که ماند واقعی رو در زندگی و افکار شما می سازن!)

اگه تونستین بدون هیچ ناراحتی، جمله ی "من...... هستم"رو درباره یک ویژگی بگین، به سراغ کلمه ی بعدی برین.در واقع شما باید کلماتی رو که برای شما دارای یک "بار احساسی" هستند، رو شناسایی کنین.اگه شک کردین که واژه ای برای شما سنگینه یا نه؟ چشمتون رو ببندین و مجسم کنین کسی که براتون خیلی مهمه، داره اون صفت رو به شما نسبت می ده.اگه در این صورت احساس خشم یا ناراحتی می کنین، حتما" اون صفت رو یادداشت کنین.

 

من یه سری از این صفات رو برای شما می نویسم، شما کاملش کنین.یادتون نره هم صفات خوب و هم صفات بد.

لیست صفات:

بداخلاق،بی عرضه،دل نازک، موذی، خشکه مقدس، زورگو،خوشبخت، قالتاق،دهن لق، سواستفاده چی، احساساتی، شلخته، خسته کننده،خوش هیکل، دلشوره ای، عیبجو، افاده ای، لوس،مهربان ،نارفیق،بدبین،دعوایی،بدهیکل،بدزبان،درستکار،بی مصرف، دست و پا چلفتی، زیبا، خوب، کاسه ی داغ تر از آش، دوست داشتنی، بدبخت،وقت نشناس و .......

 

نکته ی مهم:

یکی از ویژگیهایی که توصیه می کنم همه روش کار کنن، صفت "خوب" و " دوست داشتنیه". بیشتر آدم ها، در ته وجودشون این احساس رو دارن که "اونقدر که باید، خوب و دوست داشتنی باشم، نیستم!" این همون چیزیه که وقتی قانون بخشایش رو برای خودمون انجام می دیم، می بینیم، هنوز انگار کامل خودمون رو نبخشیدیم!برای همین، کاملا" احساس خوشبختی نمی کنیم.

یه مثال براتون از دوستی می زنم که می گفت من همه ی صفات بد رو می تونم جلوی آینه به خودم بگم و هیچ احساسی از این که کلمات بار احساسی برام داشته باشن، ندارم.اما اولین بار که مجبور شد جلوی همه بلند بگه " من دوست داشتنی هستم" به شدت بغض کرد و حالش از شدت اضطراب به هم خورد!

از این قضیه نترسین. همه ی ما، به نسبت کمتر یا بیشتر یه "من ملامتگر" در درونمون داریم که معتقده: " من ، اونقدری که بایدخوب، زیبا، پذیرفتنی و دوست داشتنی باشم، نیستم!" ما، بعدا" روی همه ی این ها با هم کار می کنیم.

 

یه یاد آوری مهم:

تو قسمت اول درس نیمه ی تاریک گفتم، اما لازمه باز هم بگم، چرا شناخت نیمه ی تاریک وجود، لازمه؟ یکی از دلایلش این بود که " جلوی تکرار درسهای زندگی رو بگیریم!" یعنی چی؟

یعنی کائنات، زمین و آسمان، روزگار و.... موظف هستند به ما کمک کنند تا ما خودمون رو به عنوان یک انسان کامل بپذیریم. به همین دلیل، وقتی ما صفتی رو که خداوند به دلیلی خاص، به ما بخشیده، در خودمون پنهان و انکار می کنیم، مدام آدم هایی با همون خصوصیت مقابل ما قرار می گیرند و این چرخه مدام تکرار می شه تا وقتی که ما درسی رو که از این تکرار باید بیاموزیم، یاد بگیریم. اون وقت، همه چیز خود به خود درست میشه و اون ویژگی آزار دهنده در اطرافیانمون ، از بین میره یا دیگه اثر آزار دهنده ای برامون نداره.

یه مثال واقعی از خودم:

من ، عاشق حیوانات هستم. اما همیشه یک نفر پیدا میشد که حیوانی رو جلوی من آزار می داد! اینقدر این داستان تکرار می شد که برای اطرافیانم هم سوال شده بود که چرا این اتفاق اینقدر برای من تکرار میشه؟ من به شدت حالم از دیدن حیوانی که آزار می دید، بد میشد.تا مدتها، منقلب بودم و تا می اومدم آروم بشم، دوباره این ماجرا تکرار میشد.اگه حیوانی رو توی خیابون می دیدم، تا بهش سروسامان نمی دادم، آروم نمی شدم.یه بار 21 روز سر کار نرفتم تا از گربه ای که پاش رو گچ گرفته بودن، مراقبت کنم یا مثلا" وقتی توی باغ وحش، موشی رو دیدم که توی قفس مار انداخته بودنش، اینقدر حالم بد شد که تا مدتها تا یاد این موضوع می افتادم، از شدت منقلب شدن و اندوه، حالم به هم می خورد!انگار همه ی عالم دست به دست هم داده بودن تا من صحنه هایی از آزار حیوانات رو ببینم. شاید خیلی ها این اتفاق براشون بیفته اما برای من به شکل عجیبی ، سالها، تکرار می شد!( تکرار شدن درسهای زندگی).

 وقتی برای اولین بار به تمرین درس نیمه ی تاریک رسیدم، فهمیدم علت تکرار شدن این درس، و دیدن مدام آدمهایی که حیوانات رو آزار میدن، اینه که من باید بپذیرم که من هم این خصوصیت رو دارم! یعنی حیوان آزاری رو!

پذیرش این ویژگی برای من خیلی سخت و عذاب آور بود! چه طور ممکن بود، در حالی که من از همه چیز برای شاد کردن حیوانات می گذشتم؟!چطور می تونستم به خودم بگم" من حیوان آزار هستم!"

مدتها تمرینات نیمه ی تاریک رو انجام دادم، تا یک بار در حین تمرینات خاطره ای از احتمالا" 5 سالگیم به یاد آوردم.( این در حالیه که من معمولا" خاطره ای از گذشته های دور به یاد نمی آرم!) به یاد آوردم که یه جوجه ی زرد رو یواشکی بردم روی پشت بوم و نشوندمش روی لبه ی پشت بوم و بهش میگفتم بنشین! و به زور می نشوندمش! وقتی جوجه رو بردم توی خونه، توی دستهام مرد. من خیلی جا خوردم و به هیچ کس نگفتم که چه بلایی سر اون جوجه آوردم.

خوب! می دونین چه اتفاقی افتاده؟ من در اون لحظه از خودم و صفت حیوان آزاری که در من بود، اینقدر بیزار شدم که نا خود آگاه اون ویژگی رو در یکی از اتاقهای وجودم ، پنهان کردم و همه ی تلاشم رو کردم تا هرگز حیوان آزار نباشم! اینقدر از اون اتفاق ، از خودم بدم اومده، که تمام تلاشم رو برای فراموش کردنش کردم و دیگه هرگز به یاد نیاوردمش! اون وقت همه ی زمین و زمان، دست به دست هم دادن تا من اون ویژگی رو در خودم کشف کنم. بعد از کشف این اتفاق، مدتها طول کشید تا تونستم اون رو در جمع کسانی که تمرین نیمه ی تاریک می کردن، باز گو کنم. از وقتی تمرینهای پذیرفتن این ویژگی رو انجام دادم، انگار همه چیز خود به خود درست شد! کمتر آدم ها جلوی چشم من حیوانات رو آزار میدن و از دیدن یک حیوان مرده، در حد طبیعی منقلب می شم نه اینقدر که کارم به بیمارستان بکشه!این فقط یکی از این صفاتی بود که من در سایه ام مخفی کرده بودم!

شما هم در خودتون بگردین! چیزهای جالبی در خودتون کشف می کنین!

این که بعد از پیدا کردن صفات نیمه ی تاریک چه کار باید بکنیم ، رو بعدا" بهش می رسیم.

در ضمن،سخت نگیرین! همه ی این تمرینها رو میشه در حین زندگی عادی هم انجام داد! کافیه دفترچه ی مراقبه همراتون باشه و هر وقت دیدین دارین توی ذهنتون کسی رو قضاوت می کنین، یادداشت کنین که چه صفتی رو دارین به اون، نسبت می دین! یادتون باشه زمان و وقتی که برای شناخت خودتون می گذارین، خیلی کمتر از وقتیه که در اثر نشناختن نیمه ی تاریکتون، دچار دردسر میشین!

 

تمرین _ یک هفته یادداشت کنین که چه نصیحت هایی به اطرافیانتون میکنین! ما همیشه اون چه را که خودمون بیشتر بهش احتیاج داریم، به دیگران می گیم! بعد از یادداشت اونها، دقیق فکر کنین که آیا شمابیشتر به اون نصیحت ها احتیاج ندارین؟!

 

تمرین _ از سه روشی که یاد گرفتین، صفاتی رو که در نیمه ی تاریکتون مخفی کردین، پیدا کنین و یادداشت کنین تا در درسهای بعد ببینیم که با اون ها چه کار باید بکنیم.

 

تمرین _فرض کنین که قراره در روزنامه ای یه مقاله درباره ی شما نوشته بشه،پنج موردی رو که مایل نیستین درباره ی شما گفته بشه را بنویسید.پنج موردی رو هم که براتون اهمیت نداره که درباره ی شما گفته بشه، بنویسید.بعد به این فکر کنین که آیا واقعا" پنج مورد اول نادرست و پنج مورد دوم درستن؟یا این که تحت تاثیر دوستان و خویشانتون معتقد شدین که اون ها صفات نامناسبی هستن؟ ببینید آیا به یاد می آرید که چه وقتی اولین بار این شیوه ی نگرش رو در باره ی اون صفات پیدا کردین و چه کسی اون نگرش رو  به شما یاد داد؟ هر چی به یاد آوردین، یادداشت کنین.

 

پروردگارما!  یاریمان کن تا چشم حقیقت بینمان باز شود و تاریکی های وجودمان را، در روشنایی نور تو ببینیم! آمین!