گاو چرانی برای کلانتر تعریف می کرد که بهترین اسب دنیا را دارد.
” روزی در جاده ی باریک کوهستانی می راندم که از زین، پایین افتادم و پایم شکست.” کلانتر گفت:” نگو که اسبت پایت را جا انداخت!”
گاو چران گفت:” نه. ولی کمر بندم را با دندان گرفت و به خانه برد و پنج کیلومتر چهار نعل رفت تا دکتر بیاورد.”